امروز وقتی از پنجره بیرون رو نگاه میکردم نور قشنگی روی درختان باغ روبرو تابیده بود با اینکه زمستان است اما هوا بوی پاییز میداد دلم تنگ شد برای بیرون رفتن برای بیرون بودن برای زندگی کردن اما سوالی که دائم از خودم میپرسم این است که اگر یک بار نج این تنهایی را میپذیرفتم زندگی چگونه بود؟ اینبار برای همیشه رنج تنهایی را خواهم پذیرفت
اکنون باران میبارد و صدای دل انگیز ریزش باران مرا به وجد میآورد و خواب را از من دور تر میکند.
تصمیم جدیدی گرفتم میخواهم کتابهای کتابخانه ام را تا اخر سال بعد تمام کنم
مبدانی چیست؟
من دوران سختی را گذراندم و حق داشتم که الان کمیبر خورم آسان بگیرم اما مقدور نیست دائما در حال مقایسه و توطئه چینی هستم
ذهنم همچنان واضح نیست اما خب شاید قضیه همین است من باید سختی بکشم
یک مدت معینی برای خودم تعیین کردم تا شهریور 1405 به شرط حیات دانه به دانه را خط زده باشم
خوشبینم اما باید رنجهایی را به جان بخرم
عکسهای نا کجا اباد را نگاه میکردم تمام احساسات زنده میشدن چقدر نادان و در عین حال دانا بودم از خودم متنفرم و به خودم افتخار میکنم
ببینم آینده چی میشود
راستی چند روز پیش یک پستی را دیدم که قرار بود نوشتهای زیرانبنویسیم من با احساسم نوشتم بیشترین لایک و ریپلای خورد یادم نمیرود چگونه قریحه ام خشک شد